This lovely poem by e.e. cummings sounds like it could have been written by Rumi:
[i carry your heart with me(i carry it in]
i carry your heart with me(i carry it in
my heart)i am never without it(anywhere
i go you go,my dear;and whatever is done
by only me is your doing,my darling)
i fear
no fate(for you are my fate,my sweet)i want
no world(for beautiful you are my world,my true)
and it’s you are whatever a moon has always meant
and whatever a sun will always sing is you
here is the deepest secret nobody knows
(here is the root of the root and the bud of the bud
and the sky of the sky of a tree called life;which grows
higher than soul can hope or mind can hide)
and this is the wonder that’s keeping the stars apart
i carry your heart(i carry it in my heart)
Rumi
https://www.youtube.com/watch?v=iBRtqGB9Z-M
Translation:
Stealthily as the soul, you are going in the midst of my soul; O luster of my garden, you are my gracefully moving cypress.
When you go, go not without me; soul of my soul, go not without my body, and depart not out of my sight, O my blazing torch.
I tear up the seven heavens and pass beyond the seven seas, when lovingly you gaze into my giddy soul.
Since you came into my bosom, infidelity and faith are my servitors, O you whose vision is my religion, whose face is my faith.
You have made me headless and footless, you have made me sleepless and foodless;
enter drunken and laughing, O my Joseph of Canaan.
Through your grace I have become soul-like and have become hidden from myself,
O you whose being has become hidden in my hidden being.
The rose rends its garment because of you, O you with whom the narcissus’ eye is intoxicated, of whom the branches are pregnant, O you my infinite garden.
One moment you brand me, the next you draw me into the garden; you draw me before the lamp so that my eyes may be opened.
O soul before all souls, O mine before all mines, O moment before all moments, O my very own, O my very own!
Our resting place is not earth; though the body crumbles, it matters not. My thought is not the skies, O you, union with whom is my heaven.
The grave of mariners is the sea forevermore; in the water of life where is death, O you, my Sea, my Ocean?
O you whose scent is in my sigh, whose sigh is my fellow traveler, in the hope of my Emperor color and scent have become distraught with me.
My soul, since like a mote in the air it has become separated from all heaviness, why should it be without you, O origin of my four elements?
O my king Ṣalāh al-Dīn, you who know my way and see my way, you who are free of concern with my little dignity, loftier than my potentiality.
Original:
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن من
منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشهام افلاک نی ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بیتو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن من
منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشهام افلاک نی ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بیتو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من